سفارش تبلیغ
صبا ویژن

الف - دزفول

بسمه تعالی

 

به نام او که شب قدر را به ما هدیه داد وبه نام او که عید را به ما هدیه کرد

درحال مطالعه بودم ناگهان خبر دادند عــید شـده !منتظر استهلال ماه بودم ولی نه امروز، فردا یا حداقل چندساعت دیگر امّـاکاری نمی شود کرد زمان در حال گذر است وهمینطور شبانه روز از پی یکدیگر دوانند یعنی ماه مبارک رمضان تمام شد شبهای مناجات نمازهای پر از شور وچشمان خیس دلهای ترک برداشته همه وهمه رفتند تا یکسال بعد درحقیقت زندگی جریان دارد وتکامل نیز که اگر این تدبر وحکمت خالق یکتا در آفرینش نبود شاید همه چیزخیلی زود رنگ وبوی کهنگی می گرفت امّا چه کنیم که شب قدر شبی که معادل هزار شب دیگر است شبی که قدرش را باید همه جوره دانست شبی که آدم احساس می کند پرده ها کنار رفته وخدا در همین یک قدمی است شبی که اگر دستت را دراز کنی ستاره ها را به آسانی در مشتت می گیری شبی که هر قطره از جویبار دلت به اندازه ی همه ی اقیانوسهای عالم ارزش وخاطرخواه دارد شبی که معنای اشرف مخلوقات بودن را با تمام وجود احساس می کنی دلتنگیش آدم را آزار می دهد

 

معمولاً وقتی معشوق انسان مادی از او دور می شود آدم شاعر می شود خیلی زود هر چه کدورت بوده فراموش می گردد وفقط خوبی می ماند وخوبی وخوبی دقیقه دقیقه های خیلی عادی که کنار هم بوده اند تبدیل به شاعرانه ترین دقایق می شوند عکسها از روی زمین جمع نمی شود طاقچه های اتاق پر از گلهای خشکیده ای می گردد که لیلی یا مجنون آنها را بوییده اند فضا بد طوری تنگ می شود هر چند یقین داری که برمی گردد امّــا...دل است دیگر کاری نمی شود کرد حالا فکر کن معبودی که همه چیز به تو داده بی هیچ مِـنـَـتـّی نازت رو کشیده حرفاتو گوش داده هر وقت دلت تنگ بوده سرت رو بر آستان کبریائیش گذاشتی وزار زار اشکاتو روان کردی هزار بار قهر کردی بازهم با آغوش باز گفت بیا بیا استجب لکم عزیز دلم بیا این درگه ما درگه نومیدی نیست ، صدبار اگر توبه شکستی باز آی باز آی وبازآی حالابازهم میگی چرا دلت تنگ میشه بخدا دلم تنگ میشه اصلاً تنگ شده همین الان بغض دوری با خیس کردن چشمام داره آبرو ریزی میکنه حالا دیگه ،

 

ماهم اینجوری عشق بازی میکنیم البته خودم میدونم که خیلی خیلی کوچکتراز این حرفها هستم ودر حد واندازه های شما بزرگواران نیستم ولی میخوام با این مقدمه بریم به سراغ یه کسی که شب قدر و برامون طور دیگه ای بگه

 

ومصطفی چمران در یکی از شبهای قدر زندگانیش اینچنین نوشته :

 

بالاخره آخرین دقایق روز بیست وششم مردادماه سال یکهزارو سیصدو پنجاه وهشت در گردابی از مصیبت های سخت وطوفانی از حمله های همه جانبه ی هزاران مسلح خونخوار به پایان رسید وبا غروب آفتاب استعمار وضدانقلاب منتظر غروب انقلاب اسلامی ایران بود ، جنگ سختی از هرطرف آغاز شد وهجوم دشمن مثل سیل می آمد که آخرین بقایای مقاومت را ریشه کن کند وباقیمانده های پاسدار را در خون غرق نماید تا در خطه ی کردستان دیگر کسی نتواند از امام امت پشتیبانی کند ویا به اسلام وانقلاب اسلامی ایران معتقد وملتزم باشد .

 

از شب تا به صبح رگبار گلوله های سبک وسنگین وخمپاره ها وراکت می بارید ودشمن که سرمست پیروزی خود بود مغرورانه رجز می خواند وبی مهابا پیش می آمد وهر چه را در مسیر خود می یافت می سوزاند وریشه کن می کرد در این شب مخوف فقط تعدادکمی پاسدار مجروح ودل شکسته در میان محاصره ی هزاران مسلح ضد انقلاب ، در میان گردابی از بلا ومصیبت غوطه میخوردند وفقط راه پر افتخار شهادت باقی مانده بود پرچم داران انقلاب با حقانیت ومظلومیت خاصی در خون خود می غلطیدند ونوکران اجنبی وخونخواران ضد انقلاب پیروزی منحوث خود را جشن گرفته بودند ورقصان وپایکوبان همراه با غرش خمپاره ها ورگبار مسلسلها پیش می رفتند و مغرورانه اطمینان داشتند که درآن شب سیاه آخرین ندای حق وانقلاب را در گلوی آخرین رزمنده ی شهید برای همیشه خفه می کنند و خبر شوم شکست انقلاب را همراه با سقوط جمهوری اسلامی ایران به طاغوت ها وارباب ها وابرقدرت ها بشارت می دهند طاغوتیان نیز با بی صبری تمام منتظر اخبار شاد وشوم خود بودند وآخرین لحظات پیروزی را با لذت وحرص و ولع نوش می کردند....

 

چه شبی بود ، این شب قــدر ، این شب مقاومت، این شب تعیین کننده ی سرنوشت .....

 

من هیچ امیدی به صبح نداشتم دل به شهادت بسته بودم با زمین وآسمان وداع کرده بودم و فقط تصمیم داشتم که در آخرین معرکه ی زندگی آنچنان ضرب شستی به دشمن نشان دهم که هر وقت اصحاب کفر ونفاق آنرا به یاد بیاورند برخود بلرزند . برای من جنگهای پاوه ومصیبت های آن امری عادی بود من با طنین رگبار مسلسلها و غرش خمپاره ها از سالها پیش عادت داشتم . در لبنان سالهای دراز شب وروز خود را در سنگرهای سخت زیر آتش توپخانه وبمب باران هواپیما های اسرائیل ورگبار مسلسل کتائب بسر آورده بودم خطر وشهادت برای من امری طبیعی بود من با فقر ومحرومیت ومصیبت خو کرده بودم وهر روز برادر شهیدی را به دوش کشیده برده بودم آنقدر مصیبت دیده ودرد کشیده بودم که گویی سراسر وجودم را با رنج ودرد عجین کرده اند ! همیشه به آغوش مرگ فرو می رفتم ومرگ سراسیمه از برابرم می گریخت! زندگی من در لبنان دائماً در خطرهای سخت ومشکلات لاینحل ونبردهای خونین می گذشت وراستی هرشب من درآنجا یک پاوه بود!

 

بنابراین شب هولناک پاوه مرا به یاد لبنان می انداخت و احساسی از شوق شهادت و وارستگی از دنیا ومعراج به آسمانها بر وجودم مستولی شده بود با خدای خود راز ونیاز می کردم و از همهئ ی وابستگیها حتی زیبایی آسمان با ستارگان جذابش بریده بودم خاطرات تلخ وشیرین گذشــته در نظرم رژه می رفتند ومن با همه ی آنها وبا همه ی عالم وجود وداع می کردم وآماده ی شهادت می شدم.....

 

عجب شب قدری بود

 

 

هم درد مهربانم در مقا بل روح پاک وسوزانت تعظیم می کنم

 

وخدا را شکر می کنم که در دنیای پستی ها وستم ها و وحشی گریها

 

چنین روحهای بزرگی آفریده است وراستی که جهان بدون چنین

 

روحهایی تاریک وپوچ می شد و هدف خلقت که کمال مطلق است

 

ازبین می رفت دیشب درآن خلوص وطیران روح آن هم در ماه مبارک

 

رمضان حالتی ملکوتی داشتم که گویی برفراز آسمانها پرواز می کردم

 

در آتش شوق وشور وذوق می سوختم واز عمیق ترین لذت روحی برخوردار می شدم خوش داشتم این لحظات مقدس برای همیشه ادامه یابد

 

روحش شاد وراهش پر رهــرو و یادش گرامی باد

 

عیدتان مبارک باد

 

یاعلی


نوشته شده در یکشنبه 91/5/29ساعت 4:56 صبح توسط حسن راثی| نظرات ( ) |

تبدیل تاریخ